پریوش بیدار “مشهور به آرشین بانو”
داستان زندگی من: از اشکاشم تا کابل
من پریوش بیدار، که به نام آرشین بانو نیز شناخته میشوم، در سال ۱۳۸۳ در ولسوالی اشکاشم ولایت بدخشان به دنیا آمدم. تحصیلات ابتداییام را در لیسه عالی نسوان اشکاشم آغاز کردم، اما به دلیل شرایط زندگی، خانوادهام به فیضآباد مرکز ولایت بدخشان نقل مکان کردند و من در لیسه تجربوی بتاش به ادامه تحصیلات پرداختم. متاسفانه به عنوان یک عضو اقلیت مذهبی، با تبعیض و خشونت روبرو شدم. این شرایط باعث شد که به لیسه عالی خصوصی پامیر و سپس به لیسه عالی خصوصی خورشید نقل مکان کنم.
در زمستان ۱۳۹۸، به کابل رفتم و در لیسه عالی ملکه ثریا به تحصیل ادامه دادم. اما پس از تغییر رژیم و بسته شدن دروازههای مکاتب به روی دختران، به بدخشان بازگشتم و با مشکلات روحی و روانی زیادی مواجه شدم.
علاقه من به ادبیات از سال ۱۳۹۴ با سرودن شعر به صورت آماتور آغاز شد. در آن زمان بیشتر به سرودن ترانههای ساده و کودکانه میپرداختم. از سال ۱۳۹۹، به نوشتن داستانهای کوتاه روی آوردم. با این حال، احساس میکنم که اشعار و نوشتههای من هنوز به بلوغ نرسیدهاند و نیازمند تلاش و تجربه بیشتر هستند.
نمونه شعر های آرشین بانو
دل بـسـتـهام سیـگـار را، ایـن دود زهـر مـار را
بر صفحه های زندگی هی خط خط خودکار را
با خـود کجا ها مـیبـرم ایـن حسرت بسیار را
هـرگـز نبخـشـودی مـرا، بر مـن ببخش اینبار را
با چشمهایت بستهای بال و پر یک سار را
بــا دوریات خو کـــردهام، بـــر درد ها رو کــرده ام
گفتی چهکردی در رهام؟ من هردو زاین دو کرده ام
چـون لالـههای وحـشـیای، عـطـر تـو را بـو کـرده ام
دنـیــا و آدمهــای آن، تـو را بــه یـک ســـو کــرده ام…
تا تو به گور اش میکشـی این تن، تنی غدار را!
مـن آمـدم پشـت در ات، من بندهات من چاکر ات
تـو سـر تـکـان دادی بـرو، ای مـن به قربان سر ات
مردم همان دم که تو را دیدم به آن زیب و فر ات
یخ بـستهاست در خاطرم آن روز در پشـت در ات
بـر مـن تو گاهی کن نظر تا دانی حال زار را!
سـهم مـن از تو درد بود، قـلب تو سنـگ سرد بود
نـقــش تـو مـاه آسـمـان، از مـن غـبـار و گـرد بـود
تو در بهشت مانا شدی، من سرنوشتام ”طرد” بود
نـاسـور زخـم ایـن دلــم… از خـنـجـر یـک فـرد بود
آخـر تـمـاشـا مـیکنـی رقـص تـنـاب دار را…..
آرشین بانو
حوا شدم و تو را هم گناه خود کردم
طرد شدیم و زمینی شدیم و غم دیدیم
متاسفم که خدا خواست اینچنین بشود
متاسفم که ز خوش خلقیهاش کم دیدیم
حوا شدم و دلم را سپردمات آسان
حوا شدم و شدی همدم من ای آدم
میان روح و تن هم تنیده بودیم تا
یکی نخواست و من را سپرد بر بادم
دمید روح به یک لخته خون تا که شود
میان رگ رگ او ژن درد در جریان
متاسفم که شما وارثان درد هستید
مسافران عزیز ‘قطار’ این’بوسان’
نشد که با تو بگویم عزیز من قابیل
تو در میان تن من به خون عجین بودی
و مهر شد به تقدیر تو که خون ریزی
تو بیگناه ترین قاتل زمین بود
متاسفم که تو را من فریفتم آدم
حوا شدم و دلم طعم سیب و گندم خواست
هبوط کردیم و بخشیده بود خدا ما را
متاسفم که دل من گناه چندم خواست
آرشین بانو
درگیر کردی با خودت منرا حواست نیست!
برهم زدی احساس یک زنرا حواست نیست!
تو سیب را … من سیب را….. آوردنش شاید!
شیطان نمیدانست این فن راحواست نیست؟
رایحهای تو کوچه در کوچه، نه تنها که
دربر گرفته چینِدامن را، حواست نیست!
من گفته بودم می روم شاید که دیدارش…
از من گرفتی حقِدیدن را، حواست نیست!
احساس بلدرچین و سار و کبک بی بال و…
بابونهای هنگام چیدن را….حواست نیست!
حاشا کسی غیرِ خودم در قسمتات باشد!
در قسمت او غیر مردن را…. حواست نیست؟
آرشین بانو
